ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

واما از پوشک گرفتن..

بر خلاف تصورم از پوشک گرفتن پسرک آنقدر ها هم سخت نبود به نوعی اصلا سخت نبود...پسرک  خیلی زود یاد گرفت...البته بماند که روز های اول عشق به آب بازی شاید نصف ساعت شاید هم بیشتر و بعضا  اگر پسرک لطف می کردند و دلشان به حال کمرم می سوخت کمتر به آب بازی مشغول می شدند اما به جرات می توانم بگویم که هیچ جای خانه کثیف نشد و فقط دو بار شیطتنت های بی پایان پسرک حواسش را پرت کرد و در آستانه ورود به دستشویی آنچه نباید می شد رخ داد...به قول پسرک حواسم نبود....ببخشید... و من به قول مهربان همسر آن لحظه قورتش می دهم....و  به این فکر می کنم که خداوند بزرگم بی نهایت هوایمان را دارد...از شیر گرفتن پسرک از پوشک گرفتنش بر خلاف تصوراتم و استرس های ...
23 مهر 1392

عقیقه...

به نام خدا و به یاری خدا.خدایا این عقیقه از طرف ایلیای توست.گوشتش به جای گوشت او و خونش به خون او و استخوانش به استخوان او.خدایا قرارش ده نگهدار آل محمدعلیه و اله السلام. ای قوم از آنچه شما شریک خدا قرار می دهید بیزارم.من متوجه نمودم رویم را به جانب کسی که آسمان ها و زمین را آفرید با خلوص و از  سر تسلیم و من از شرک ورزان نیستم.به درستی که نمازم و عبادتم و زندگی ام و مرگم برای خداست...پروردگار جهانیان شریکی ندارد.به این حقیقت امر شدم و من از مسلمانانم..خدایا از تو و برای تو.به نام تو و به تو.و خدا بزرگتر است.خدایا درود فرست بر محمد و خاندان محمد و بپذیر از ایلیایت... بارالهی به نام علیت نام نهادمش به حق علیت در پناه لطف بی انتهای...
22 مهر 1392

...ومن امروز سراسر ذوقم...

...و من امروز سراسر ذوقم پر از شوق و شادی... پسرک ناهارش را که خورد بعد از تمام شیطنت ها و البته بهانه هایش نگاهم می کند و می گوید مامان مرسی...و من همانطور که قاشق را بلا تکلیف در میانه راه نگه داشته ام نگاهش می کنم چشمانم برق می زند و انگار توی دلم قند آب می شود قاشق را از بلاتکلیفی در می آورم و رهایش می کنم داخل بشقاب و بلند می شوم و غرق بوسه اش میکنم...و مرتب می گویم چی گفتی مامان ؟و پسرک که انگار برق شادی را خوب در چشم هایم دیده است به تکرار جوابم را می دهم و منبه تکرار می بوسمش... من خوشبختم ...به خاطر همین کلام کودکانه کوتاه که پر بود از عشق و سادگی و خالی بود از دروغ های دنیای ما بزرگترها....من خوشبختم ایلیای من...من تا با تو هست...
13 مهر 1392

سومین سیزده بدر

سومین سیزده بدر  هم گذشت و بر خلاف تصوراتم خوش گذشت...گذشت با همان زخم سر پسرک در حالی که فقط دو روز از آن اتفاق گذشته بود...درگیر و دار رفتن و نرفتن به سیزده بدر که مبادا زخم پسرک آفتاب بخورد و جایش بماند و یا به قول مامانای پسرک گرد و خاک اذیتش کند بودیم که راهی شدیم به قول پسرک به مزریه....ومن حال که خوب فکر می کنم آنقدر حساسیت هم بی مورد بود...چراکه هم به پسرک خوش گذشت هم ما از حال و هوای آن شب بیرون آمدیم و هم زخم سر پسرک روال عادی ترمیمش را سپری کرد و می کند......  ایلیا....یک هفته بعد از سیزده بدر در پارک.... ...
7 مهر 1392
1